| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
انگیزش درونی از درون(مثل غرور،حس پیشرفت،مسئولیت و ایمان)سرچشمه می گیرد.
پسر جوانی بود که در تمرین ها به طور منظم حاضر می شد،اما همیشه به عنوان ذخیره بازی می کردو جز یازده بازیکن فوتبال نبود.درحالی که او تمرین می کرد پدرش در فاصله دور می نشستو منتظرش می ماند.مسابقات به مدت چهار روز ادامه داشت.او در تمرین های یک چهارم و نیمه نهایی حضور نداشت،بلکه تمام مدت برای مسابقه ی نهایی تمرین می کرد.بنابراین نزد مربی می رفت و گفت شما همیشه مرا در رزرو نگه می دارید و به من اجازه ی بازی فینال را نمی دهید.اما لطفا امروز به من اجازه بدهید بازی کنم.مربی گفت پسر جان،من متاسفم.نمی توانم به شما اجازه بدهم زیرا بازیکنان بهتری نسبت به شما دارم و مضافا این بازی فینال است وحیثیت تیم در خطر است و من نمی توانم به شما فرصت بدهم.پسر مقاومت می کندو می گوید لطفا اجازه بدهید بازی کنم،من قول می دهم که نگذارم بازنده شویم.مربی احساس کرد که او هیچ زمانی مثل این دفعه مصمم نبوده است.بنابراین به او گفت بسیار خوب برو بازی کن.اما به یاد داشته باش که من برخلاف قضاوتم و در مقابل حیثیت تیم قرار دارم و نگذار که بازنده شویم.
بازی شروع شد،پسر با هیجان فراوان بازی کرد.هروقت توپ را می گرفت گل می زد.گویا او بهترین بازیکن و ستاره ی تیم بود.تیمش برنده شد.وقتی بازی تمام شد،مربی به طرف او رفت و گفت:پسرجان،چه طور من در زندگی ام این قدر اشتباه کرده ام.من هیچ وقت ندیده بودم که مثل این دفعه بازی کنی.
چه اتفاقی افتاده؟چه طور این قدر خوب بازی کردی؟پسر جواب داد:پدرم مرا امروز مرا نگاه می کرد.مربی نگاهی به اطراف انداخت؛به خصوص آن جایی که پدر او عادت داشت در آنجا بنشیند،ولی کسی آنجا نبود.او گفت:پسر جان،پدرت عادت داشت آن جا بنشیند اما من امروز کسی را آنجا نمی بینم.پسر جواب داد:((مربی عزیز،مطلبی هست که من هرگز به شما نگفته ام.پدرم کور بود.درست چهار روز قبل مرد.امروز اولین روزی بود که او از بالا به من نگاه می کند.